در پناه غربت تنهای تو...جا خوش کرده بودم...
که طوفان غم آمد و... مرا برد در میان آسمانی...که نه ستاره ای دارد و نه ماهی...
نشسته ام...در کنارت ژرفای آرامش پر از احساست...
که امواج بی رحم خیالت ...مرا در هم می کوبند...و ساعتها بی حس...
فقط به آسمان نگاه می کنم...که این چیست ...زندگی این است؟